روزی چکاوکی در جنگل آواز سر داده بود.
مردی با جعبه ای پر از کرم از آن حوالی می گذشت، چکاوک از او پرسید:درون جعبه چیست و به کجا می روی؟
کشاورز گفت:درون این جعبه کرم دارم و به بازار می برم تا آن ها را بفروشم و با پول آن ها پر بخرم.
چکاوک گفت : من پرهای زیادی دارم، یکی از آن ها را می کنم و به تو می دهم و تو در عوض آن ها به من کرم بده تا مجبور نباشم دنبال کرم بگردم.
کشاورز قبول کرد و کرم ها را به چکاوک داد و پر گرفت.
روزهای بعد هم این اتفاق چندین بار به وقوع پیوست تا این که روزی رسیدتا چکاوک، دیگر پری در بدن نداشت.
حالا دیگر او نمی توانست تا پرواز کند و کرم شکار کند. چکاوک بسیار زشت شده بود و دیگر آواز نمی خواند و آن قدر منتظر کشاورز ماند تا از گرسنگی مرد.
نکته:
سرنوشت پذیران مانند چکاوک قصه ی ما ، همیشه آسان ترین راه ها را بهترین راه می دانند ؛ ولی سرنوشت ساان می داند بهترین ها همیشه مترادف با آسان ترین ها نیست.
برگرفته از کتاب روز را خورشید می سازد ، روزگار را ما... اثر مسعود لعلی - فهیمه ارژنگی